خنده‌های صورتی

در جست‌وجوی آبی‌ها

خنده‌های صورتی

در جست‌وجوی آبی‌ها

بدون شک برای کسی که چند سال را صرف کاری کرده و خو گرفته باشد به آن، سخت است دل‌کندن و رها کردن. سخت است که بعد از هفت‌سال از بلاگفای کوفتی دل بکنی و آواره‌ی سایت‌های مختلفی بشوی که خدمات وبلاگ‌نویسی ارائه می‌کنند و تو را با آغوش باز می‌پذیرند.

بلاگفا تحفه نبود، بدی‌اش این بود که من به آن‌جا عادت کرده بودم. به دیوار سفیدی که دنیا را روشن‌تر می‌کرد و کودکی که در هدرش زندگی می‌کرد با نفس‌هایش دنیا را رنگی‌تر!

فکر کردم blog.ir می‌تواند جای خوبی باشد. به خوبی‌اش شک نیست. امکاناتش در حد یک سایت حرفه‌ای هستند. اما مدت‌ها پیش ـپیش از آن که بلاگفای لعنتی را هک کنند ـ به نوشتن در بلاگ‌اسپات فکر می‌کردم. به فضایی تازه. به دامنه‌ای جدید. دلیلی هم نداشت. دلیلش می‌توانست تنوع‌طلبی باشد یا پنهان شدن از خوانندگانی که خواننده نبودند، داروغه‌هایی بودند که بیشتر قصدشان سرک کشیدن در زندگی شخصی‌ام بود. حالا قرار است در بلاگ‌اسپات عزیز بنویسم. جایی که مدت‌ها به آن فکر کرده بودم اما به یک دلیل بزرگ شهامت کوچ کردن نداشتم: فیلتر بودنش. بله! متاسفانه بلاگ‌اسپات فیلتر است. اما خب، برای هر مشکلی یک راه حلی وجود دارد. کسانی که کار کردن با فیلترشکن برایشان مقدور نیست می‌توانند در یکی از سایت‌های gooder.us  یا theoldreader.com اکانت بسازند و وبلاگ‌هایی که دوست دارند را دنبال کنند. وبلاگ‌ها به محض به روز شدن نمایش داده می‌شوند و شما هیچ پست خوانده نشده‌ی هیچ بلاگی را از دست نمی‌دهید.

برای خودم و برای تمام آن‌هایی که وبلاگ‌نویسی بخش جدانشدنی‌یی از زندگی‌شان است برقراری و تداوم آرزو دارم.

نوشته‌های من را از این‌جا دنبال کنید:

خنده‌های صورتی

روزنوشت‌های یک «با»ی خوشحال که دم بافته‌اش را دوست دارد.

احساس یک مهاجر آواره را دارم. مهاجری که دلش سکون می‌خواهد.

به نوشتن در این‌جا هم فکر نمی‌کنم.


با این ۵۸۵۷ یادداشتی که در خنده‌های صورتی بلاگفا نوشته بودم و حالا هیچ دسترسی‌یی بهشان ندارم چه کنم؟!

گربه‌ی جوانی که روزی چند مرتبه از کنار میزم عبور می‌کند

و بیش از آن که بخواهد به خوراکی‌های روی میز ناخنک بزند

لبخند می‌خواهد

لبخندی در جواب لبخند

این یعنی تکثیر مهربانی در دفتر خوابالود و آرام و بی‌صدایی که همه‌ی آدم‌ها خیلی جدی سرشان در کارشان است

و حوصله‌ی لبخند زدن هم ندارند.

خانه خوب است.

خانه جایی‌ است که مامان آن‌جاست.


*مادرجون! چرا اسمم یادت رفته؟!، سالی مورفی، نشرچشمه


دیروز داشتم می‌گفتم من عاشق در خانه ماندنم. عاشق اینم که روزی شغل خانگی داشته باشم. یکی از اتاق‌های خانه‌ام/خانه‌مان اتاق کارم باشد. بعضی‌ها از این که در خانه بمانند مریض و افسرده می‌شوند. من این‌طور نیستم. هزار کار و بهانه و دلیل محکم دارم برای این که ساعت‌ها در خانه بمانم و از ماندنم لذت ببرم و بزرگ‌ترین دلیل‌ش هم پیش مامان‌بودن است. من مامانی نیستم. اما این که در خانه باشم و حرکت‌ها و جنب‌وجوش‌های مامان را ببینم و صدایش را بشنوم حالم را خوب می‌کند. خیالم را راحت. روحم را آسوده. قلبم را آرام. تا به حال به این موضوع این همه عمیق فکر نکرده بودم اما. تا این که همین دو جمله‌ی ساده را در کتاب «مادرجون! چرا اسمم یادت رفته؟!» خواندم. دیدم چه تفسیر ساده‌ای دارد: خانه خوب است. خانه جایی است که مامان آن‌جاست. و مامان بودن و مامان داشتن یعنی آرامش مطلق. امنیت کامل. من که این‌طور فکر می‌کنم.


آیا ممکن است دزدیدنِ

عزیزترین دوست کسی

اتفاقا جرم حساب شود؟


*مادرجون! چرا اسمم یادت رفته؟!، سالی مورفی، نشرچشمه

آورده‌اند که پیری دختری داشت... دختر که چه عرض کنم یک چیزی در خانه داشت که به لحاظ کسورات نباتی پسر نبود، لکن مردی بود برای خود. در اقصای عالم قومی نبود که در معیارش این، زیبا خوانده شود که فی‌الجمله صورتش آینه‌شکن بودی و صولتش مردی‌افکن. به سن نکاح رسیده بود و با وجود جهاز و نعمت بسیار، کسی در مناکحت او رغبت نمی‌نمود. جمله‌ی جوانان حاضر بودند به مصاف کفتار بشتابند و با او به حجله نروند که حجله‌اش حجله نبود که، لامصب تونل وحشت بود.


خطیب ار حوریان این‌گونه خواندی

شگفتا گر مسلمانی بماندی


به حکم ضرورت عقد نکاحش را با نابینایی بستند که عصایش عمری محنت کشیده و حال او را به کوی پیر آورده بود. آورده‌اند که از بخت خوش کور، حکیمی در آن تاریخ از خارج آمده بود که همین از اقبال بد پیر بود. عدل هم تخصصش فقط روشن کردن دیده‌ی نابینا بود. گفتند: «دامادت را چرا علاج نکنی؟» گفت: «همین حالاش هم می‌ترسم به مدد حواس بویایی و لامسه دخترم را طلاق دهد. شوی زن زشت، نابینا به.»


اینترنت و مهوار مر او راست خطرناک

کش بهر مخاطب نبود حرف طربناک


*نئوگلستان، پدرام ابراهیمی، نشرچشمه

نئوگلستان (حکایت‌های بازنویسی شده به زبان طنز)

پدرام ابراهیمی

نشرچشمه

قیمت ۷۵۰۰ تومان

لینک خرید اینترنتی کتاب

من در آوازهای فندق حضور دارم. 
در واقع خوشبختی و افتخار بزرگم این است که نام من یکی از آن چند کلمه‌ی محدودی‌ست که یاد گرفته و به زبان می‌آورد.
پیش از این دو حرف ساده بودم: «با» و حالا «ف» غلیظ و چسبناکی کاملم می‌کند: «فففففففبا!»
و خوش‌تر از آن، این که نامم را به آواز می‌خواند. وقتی سرش را توی کابینت کرده و با خودش حرف می‌زند، وقتی تلفن خانه‌شان زنگ می‌زند لابد من هستم که می‌خواهم با او حرف بزنم، وقتی از ده‌ها عکس اینستاگرام، من را می‌شناسد و عکسم را می‌بوسد.
او می‌تواند دوستی و مهرش را با حلقه کردن دست‌های نحیف‌اش دور گردنم اثبات کند و چند مرتبه پشت سر هم تکرار کند: «ده تا، ده تا، ده تا...»
ده‌تا در دنیای او بی‌نهایت است و این بی‌نهایت دوست‌داشته‌شدن است که همپای معدود دلخوشی‌های شخصی، من را به زندگی و آدم‌ها امیدوار می‌کند. طوری که می‌توانم در اوج خستگی و کسالت و روزمرگی ویدئوهایش را بارها و بارها پلی کنم و عکس‌هایش را نگاه کنم و خوش باشم که فندق در زندگی من هست و من در زندگی او.

یادداشت دختری با دندان‌های چوبی


آدم‌های فقیر از بدبختی کارتن‌خواب می‌شوند، اما بدبختی که فقط مال آدم‌های فقیر نیست. آدم‌های ثروتمند هم می‌توانند بدبخت باشند به جای کارتن‌خواب، کاناپه‌خواب می‌شوند. بابا هم از آن دسته آدم‌های بدبختِ کاناپه‌خواب است. شب‌ها توی اتاقش راه می‌رود و مارلبرو دود می‌کند و مثل یک روح سرگردان توی اتاق‌ها سرک می‌کشد و نیمه شب پتو و بالشش را بر می‌دارد و می‌رود روی کاناپه می‌خوابد. شاید از تنهایی خوابیدن روی یک تخت دونفره می‌ترسد. شاید اینجوری احساس بدبختی بیشتری می‌کند. شب‌هایی که بابا هست خوابم نمی‌برد. انگار که آشفتگی قدم‌هایش از کف اتاقش می‌خزد و می‌آید توی اتاق من. ساعت از یک می‌گذرد و من با چشم‌های کاملن باز سقف اتاقم را تماشا می‌کنم و آرزو می‌کنم‌ ای کاش اتاقم سقف نداشت و می‌توانستم ستاره‌ها را ببینم و به جای زُل زدن به سقف کوتاه اتاقم، به دوردست‌ها نگاه کنم، همانجا که ستاره‌ها آرام آرام نفس می‌کشند. 
چند شب است که توی خواب راه می‌روم. یگانه می‌ترسد بلایی سر خودم بیاورم، شب‌ها غرغر کنان با پتو و بالشش می‌آید توی اتاقم. بعد از یک جنگ بالشی جانانه خوابش می‌برد. من هم تدی را محکم تر بغل می‌کنم و چشم‌هایم را می‌بندم. شب مثل دریاست، باید مراقب باشی؛ اگر بفهمد شنا بلد نیستی غرقت می‌کند.

بعد از دو سال انتظار برای چاپ، بالاخره کتاب یکی از بهترین دوستانم منتشر شد.


بگذارید در سوگ بلاگفای عزیز بنویسم که وحشتناک است. در واقع بیش از آن که وحشتناک باشد غم‌انگیز است. شاید هم ما زیادی جو می‌دهیم و قضیه را شلوغش می‌کنیم. اما خب، واقعیت این است که از هر طرف که به قضیه نگاه می‌کنم می‌بینم چقدر اندوه پنهانی در دلم موج می‌زند. هشت سال بود که در «خنده‌های صورتی» بلاگفا می‌نوشتم. از آخرین روزهای هفده‌سالگی به گمانم. وقتی سوم دبیرستان بودم و تا همین یک ماه پیش که بلاگفا هک شد و دنیای ما وبلاگ‌نویس‌های متعهد هم در شعاع این اتفاق غم‌انگیز تغییر کرد. اساسی‌ترین تغییرش هم همین غم و اندوه و انتظاری‌ست که نشسته بر دلمان. چشم امید بسته‌ایم که دوباره برقرار شود؛ و آیا اگر برقرار شود هنوز هم جای امنی‌ست برای نوشتن و نوشتن و نوشتن؟

خب! حالا از دنیای مجازی فقط همین را می‌خواهم که به آن انبوه عظیم نوشته‌هایم دست پیدا کنم. به هر طریقی که شده بتوانم آرشیو نوشته‌هایم را که از هفده‌سالگی بوده تا همین حالای بیست و چهارسالگی بغل کنم و با خودم بیاورم توی این وبلاگ و انگشت وسطی دستم را نشان بلاگفا و همه‌ی آن‌هایی که چنین بلایی سر بلاگفا آوردند، نشان بدهم. من آرشیو آقای کرگدن‌ها و کره‌اسب‌ها و خاطرات ریز و درشت و بامزه و بی‌مزه‌ی خودم را می‌خواهم. کسی هست که این جا را بخواند و بداند که چه‌طور می‌شود آرشیوم را از شر بلاگفای لعنتی که قبلا عزیز بود و حالا دشمن بزرگ نوشته‌هایم، نجات بدهم؟ کسی اگر می‌داند خواهش بزرگم این است تا با همین ایمیل havijebanafsh@gmail.com یا پیغام خصوصی «تماس با من» که این بغل گذاشته‌اند راهنمایی‌ام کند.

یک چیز دیگر هم ته دلم موج می‌زند. چیزی که در عین امید، اندوه است و در عین اندوه، امید. «خنده‌های صورتی» بلاگفا آدم‌های زیادی را در زندگی‌ام وارد کرد؛ دوستان بسیاری را. کسانی که دوستم دارند و دوست‌شان دارم. خواننده‌های خاموشی که همیشه خاموش می‌خوانندم بی آن‌که برای یک بار هم که شده ایمیلی بزند:‌«ما سال‌هاست همراه نوشته‌های توایم!». و حالا دغدغه‌ای که پسِ ذهن و دلم موج می‌زند این است که آیا آن‌ها هنوز هم همراه نوشته‌هایم خواهند بود؟ آن‌هایی که نوشته‌هایم را دوست داشتند و من نمی‌شناختم‌شان و هیچ ایمیل یا آدرس اینستاگرامی ازشان ندارم چه؟ لابد یک روزی دوباره سر راه وبلاگ من سبز می‌شوند و دوباره شروع می‌کنند به خواندن.

قالب این جا را دوست ندارم. باید سرفرصت بنشینم و کدهایش را تغییر بدهم. باید قالب ساده‌ای بگذارم که با هر سلیقه‌ای جور در بیاید و بیش از آن‌که با هر سلیقه‌ای جور در بیاید آرامشم را وقت دوباره‌خوانی نوشته‌های خودم بیشتر کند.

همین‌ها. بیش از این حرفی برای گفتن نیست. وانمود می‌کنیم اتفاق مهمی نیست. وانمود می‌کنیم وبلاگ چیز بزرگی نیست برای از دست دادن، جای دیگری را انتخاب می‌کنیم برای نوشتن، دامنه، فضا و قالبی متفاوت را و هنوز چشم امید داریم که همه‌چیز مثل اول شود. و آیا همه‌چیز مثل اول می‌شود؟ گمان نکنم...

موفقیت این روزهای اخیر این است که بالاخره یادگرفتم موهایم را تیغ‌ماهی ببافم. نمی‌دانید چقدر خوشگل می‌شود موهایم!

از آقای کرگدن می‌پرسم: «آدم از کجا بفهمد چه کاری درست است یا نه؟!»

آرد گز از بین لب‌هایش پاشیده می‌شود توی صورتم. می‌خواهم بگویم کمی فاصله وقت حرف زدن بد نیست که می‌گوید: «به مغزت فشار نیار با!» و تمام گز آردی را می‌چپاند توی لپ‌هایش.

شاید حق با او است. من دارم زیادی به خودم فشار می‌آورم.

لم می‌دهم روی پاهایش.

چه می‌شد پنجره‌ی اتاقم کمی بزرگ‌تر بود؟ یا آسمان کمی تمیزتر؟!

سهم گز آردی‌ام را هم می‌دهم به آقای کرگدن.

چون اجازه داده سرم را بگذارم روی پاهایش تا از غصه‌هایم کم شود.

چرا آن شاهزاده خانم کوچک

منتظر شاهزاده است؟

چرا خودش، برای نجاتش

دست روی دست گذاشته است؟


*مادرجون! چرا اسمم یادت رفته؟!، سالی مورفی، نشر ونوشه

می‌گویم، مامان.
می‌گوید، هووم.
سرش را بلند نمی‌کند.
می‌گویم، هیچی.
مامان همچنان کتاب می‌خواند.
دلم می‌خواهد بپرسم:
حال مادرجون بهتر می‌شود؟
می‌شود باز هم وقتی وارد اتاقش می‌شوم
بنشیند و لبخند بزند؟
می‌شود باز هم با لطیفه‌هایش درباره‌ی مرغ‌ها و جاده‌ها
به خنده ام بیندازد؟
ولی مامان انگار این‌جا نیست.
دارد کتاب می‌خواند
و در دنیای داستانش غرق شده است.
شاید در آن صفحات
چیزهای شادتری هست.
خوش‌به حال مامان.
گمانم بهتر است من هم کتابی گیر بیاورم.

*مادرجون! چرا اسمم یادت رفته؟!، سالی مورفی، نشر ونوشه

ما بی‌خانمان‌های بلاگفایی هر کدام در یک وبلاگ جدید مستقر شدیم:

شهروند بی خانه

این هم نشانی وبلاگ‌های جدید:

نیکولای آبی: www.nikolaa.blog.ir

تلخ همچون چای سرد: www.atiyee.blog.ir

خرمالوی سیاه: www.almatavakol.persianblog.ir

سکو: www.stonebench.blogsky.com

وقتی در متن خیابان سقوط می شوی: www.nasrina-rezaei.blogsky.com

 



گاهی فکر می‌کنم

که یک جزیره‌ام

جزیره‌ای سوت و کور

که تنها درخت نارگیلی در آن است


گاهی فکر می‌کنم

که در حبابی حبس شده‌ام،

و بی‌هدف در فضا شناورم


هر جا که هستم

هیچ‌کس نمی‌بیندم


*مادرجون! چرا اسمم یادت رفته؟!، سالی مورفی، نشر ونوشه

مادرجون! چرا اسمم یادت رفته؟! (کتاب کودک)

سالی مورفی

تصویرگر: هیتر پاتر

ترجمه‌ی پروین علی‌پور

نشر ونوشه (چشمه)

۶۵۰۰ تومان

لینک خرید اینترنتی کتاب

به قطر کتاب‌ها بیشتر از طرح جلد یا اسم‌شان هیجان نشان می‌دهد. مثلا دهان کوچکش را اندازه‌ی دهان یک تمساح بالغ باز می‌کند: «آآآآآ... اینو می‌خونی آخه؟» و من سرم را تکان می‌دهم آره. جواب او هم همین است که عجب حوصله‌ای داری. کار دیگری نداری نه؟! در خیال او گاهی من بی‌کارترین آدم دنیا هستم که کاری جز خواندن کتاب‌های قطور و بچگانه ندارد. گاهی هم هنرمندترین دختر روی زمین می‌شوم که می‌تواند سه تا بند چرمی را به یک دستبند معمولی تبدیل کند و بپیچد دور مچ لاغر و نحیف او تا به همکلاسی‌هایش پز بدهد که دستبندش را خودش درست کرده است.

کتابخانه‌ی من بیش از آن که کتاب بزرگسال داشته باشد کتاب کودک و نوجوان دارد و او هم در حد تماشای تعداد کتاب‌ها و صفحاتشان هیجانش را بروز می‌دهد. یکی از بزرگ‌ترین آرزوهایم این است که دوستی‌مان به سمتی سوق پیدا کند که او آخر هفته‌ها بیاید در خانه‌مان را بزند و از من کتاب بخواهد و من بهترین کتاب‌های کودک و نوجوانی را که خوانده‌ام بدهم دستش و اطمینان بدهم که زندگی به این گهی نمی‌ماند و همه‌چیز خیلی بهتر می‌شود. اما او گاهی انگشت کوچولوی وسطی‌اش را نشانم می‌دهد و می‌گوید آی فاک لایف. آی فاک ریدینگ. این‌ها را نمی‌گوید. شانه‌هایش را می‌دهد بالا و لب‌هایش را کج و کوله می‌کند که حوصله‌ش را ندارد که همان معنی وات عه فاکینگ ورک می‌دهد.

دیروز تکیه داده بود به دیوار اتاقم و من را تماشا می‌کرد که برای هدیه‌ی بهترین دوستم از توی سبد کاغذ کادوها، بهترینش را انتخاب می‌کردم برای بسته‌بندی کردن. پرسیدم: «دلت نمی‌خواهد کتاب بخوانی؟!» لب‌هایش را کج و کوله کرد: «ولم کن بابا! حوصله ندارم!» کتاب «خانه به دوش» ژاکلین ویلسون را دادم دستش. گفتم حالا صفحه‌ی اولش را بخوان شاید خوشت بیاید. «خانه به دوش» داستان دختر بچه‌ی کوچکی‌ست که مامان و بابایش طلاق گرفته‌اند و او بین زندگی با پدر و مادرش مانده است و صمیمی‌ترین دوستش یک عروسک خرگوش است. «خانه به دوش» دقیقا داستان زندگی خودش است. دیدم دو صفحه خوانده و وسط مکث‌های طولانی‌اش صدای قهقه‌ش بلند می‌شود. گفت: «مطمئنی من می‌تونم این کتاب رو تموم کنم؟!» گفتم: «آره بابا! کاری نداره که!» و با تردید سرش را تکان داد:‌ »حالا هرچقدر حوصله‌م بکشه می‌خونم!»

یکی از بزرگ‌ترین آرزوهایم؟! بی‌اغراق این است که دوست ده ساله‌ام را هیچ زندگی قشنگی دارد، با کتاب و خواندن آشتی بدهم تا باور کند زندگی به این زشتی و گندی نمی‌ماند و یک روزی همه‌چیز به طرز جادویی و باورنکردنی‌یی تغییر می‌کند.

دل‌دل می‌کنم کتاب را تا ته بخواند و ببینید که شخصیت دختربچه‌ی داستان که خود اوست چطور با زندگی و شرایط جدید کنار می‌آید. کاش از خواندن کتاب خسته نشود. کاش... کاش...