خنده‌های صورتی

در جست‌وجوی آبی‌ها

خنده‌های صورتی

در جست‌وجوی آبی‌ها

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتابخانه‌ی کوچک من» ثبت شده است

خانه خوب است.

خانه جایی‌ است که مامان آن‌جاست.


*مادرجون! چرا اسمم یادت رفته؟!، سالی مورفی، نشرچشمه


دیروز داشتم می‌گفتم من عاشق در خانه ماندنم. عاشق اینم که روزی شغل خانگی داشته باشم. یکی از اتاق‌های خانه‌ام/خانه‌مان اتاق کارم باشد. بعضی‌ها از این که در خانه بمانند مریض و افسرده می‌شوند. من این‌طور نیستم. هزار کار و بهانه و دلیل محکم دارم برای این که ساعت‌ها در خانه بمانم و از ماندنم لذت ببرم و بزرگ‌ترین دلیل‌ش هم پیش مامان‌بودن است. من مامانی نیستم. اما این که در خانه باشم و حرکت‌ها و جنب‌وجوش‌های مامان را ببینم و صدایش را بشنوم حالم را خوب می‌کند. خیالم را راحت. روحم را آسوده. قلبم را آرام. تا به حال به این موضوع این همه عمیق فکر نکرده بودم اما. تا این که همین دو جمله‌ی ساده را در کتاب «مادرجون! چرا اسمم یادت رفته؟!» خواندم. دیدم چه تفسیر ساده‌ای دارد: خانه خوب است. خانه جایی است که مامان آن‌جاست. و مامان بودن و مامان داشتن یعنی آرامش مطلق. امنیت کامل. من که این‌طور فکر می‌کنم.


آیا ممکن است دزدیدنِ

عزیزترین دوست کسی

اتفاقا جرم حساب شود؟


*مادرجون! چرا اسمم یادت رفته؟!، سالی مورفی، نشرچشمه

آورده‌اند که پیری دختری داشت... دختر که چه عرض کنم یک چیزی در خانه داشت که به لحاظ کسورات نباتی پسر نبود، لکن مردی بود برای خود. در اقصای عالم قومی نبود که در معیارش این، زیبا خوانده شود که فی‌الجمله صورتش آینه‌شکن بودی و صولتش مردی‌افکن. به سن نکاح رسیده بود و با وجود جهاز و نعمت بسیار، کسی در مناکحت او رغبت نمی‌نمود. جمله‌ی جوانان حاضر بودند به مصاف کفتار بشتابند و با او به حجله نروند که حجله‌اش حجله نبود که، لامصب تونل وحشت بود.


خطیب ار حوریان این‌گونه خواندی

شگفتا گر مسلمانی بماندی


به حکم ضرورت عقد نکاحش را با نابینایی بستند که عصایش عمری محنت کشیده و حال او را به کوی پیر آورده بود. آورده‌اند که از بخت خوش کور، حکیمی در آن تاریخ از خارج آمده بود که همین از اقبال بد پیر بود. عدل هم تخصصش فقط روشن کردن دیده‌ی نابینا بود. گفتند: «دامادت را چرا علاج نکنی؟» گفت: «همین حالاش هم می‌ترسم به مدد حواس بویایی و لامسه دخترم را طلاق دهد. شوی زن زشت، نابینا به.»


اینترنت و مهوار مر او راست خطرناک

کش بهر مخاطب نبود حرف طربناک


*نئوگلستان، پدرام ابراهیمی، نشرچشمه

نئوگلستان (حکایت‌های بازنویسی شده به زبان طنز)

پدرام ابراهیمی

نشرچشمه

قیمت ۷۵۰۰ تومان

لینک خرید اینترنتی کتاب

بعد از دو سال انتظار برای چاپ، بالاخره کتاب یکی از بهترین دوستانم منتشر شد.


چرا آن شاهزاده خانم کوچک

منتظر شاهزاده است؟

چرا خودش، برای نجاتش

دست روی دست گذاشته است؟


*مادرجون! چرا اسمم یادت رفته؟!، سالی مورفی، نشر ونوشه

می‌گویم، مامان.
می‌گوید، هووم.
سرش را بلند نمی‌کند.
می‌گویم، هیچی.
مامان همچنان کتاب می‌خواند.
دلم می‌خواهد بپرسم:
حال مادرجون بهتر می‌شود؟
می‌شود باز هم وقتی وارد اتاقش می‌شوم
بنشیند و لبخند بزند؟
می‌شود باز هم با لطیفه‌هایش درباره‌ی مرغ‌ها و جاده‌ها
به خنده ام بیندازد؟
ولی مامان انگار این‌جا نیست.
دارد کتاب می‌خواند
و در دنیای داستانش غرق شده است.
شاید در آن صفحات
چیزهای شادتری هست.
خوش‌به حال مامان.
گمانم بهتر است من هم کتابی گیر بیاورم.

*مادرجون! چرا اسمم یادت رفته؟!، سالی مورفی، نشر ونوشه

گاهی فکر می‌کنم

که یک جزیره‌ام

جزیره‌ای سوت و کور

که تنها درخت نارگیلی در آن است


گاهی فکر می‌کنم

که در حبابی حبس شده‌ام،

و بی‌هدف در فضا شناورم


هر جا که هستم

هیچ‌کس نمی‌بیندم


*مادرجون! چرا اسمم یادت رفته؟!، سالی مورفی، نشر ونوشه

مادرجون! چرا اسمم یادت رفته؟! (کتاب کودک)

سالی مورفی

تصویرگر: هیتر پاتر

ترجمه‌ی پروین علی‌پور

نشر ونوشه (چشمه)

۶۵۰۰ تومان

لینک خرید اینترنتی کتاب

به قطر کتاب‌ها بیشتر از طرح جلد یا اسم‌شان هیجان نشان می‌دهد. مثلا دهان کوچکش را اندازه‌ی دهان یک تمساح بالغ باز می‌کند: «آآآآآ... اینو می‌خونی آخه؟» و من سرم را تکان می‌دهم آره. جواب او هم همین است که عجب حوصله‌ای داری. کار دیگری نداری نه؟! در خیال او گاهی من بی‌کارترین آدم دنیا هستم که کاری جز خواندن کتاب‌های قطور و بچگانه ندارد. گاهی هم هنرمندترین دختر روی زمین می‌شوم که می‌تواند سه تا بند چرمی را به یک دستبند معمولی تبدیل کند و بپیچد دور مچ لاغر و نحیف او تا به همکلاسی‌هایش پز بدهد که دستبندش را خودش درست کرده است.

کتابخانه‌ی من بیش از آن که کتاب بزرگسال داشته باشد کتاب کودک و نوجوان دارد و او هم در حد تماشای تعداد کتاب‌ها و صفحاتشان هیجانش را بروز می‌دهد. یکی از بزرگ‌ترین آرزوهایم این است که دوستی‌مان به سمتی سوق پیدا کند که او آخر هفته‌ها بیاید در خانه‌مان را بزند و از من کتاب بخواهد و من بهترین کتاب‌های کودک و نوجوانی را که خوانده‌ام بدهم دستش و اطمینان بدهم که زندگی به این گهی نمی‌ماند و همه‌چیز خیلی بهتر می‌شود. اما او گاهی انگشت کوچولوی وسطی‌اش را نشانم می‌دهد و می‌گوید آی فاک لایف. آی فاک ریدینگ. این‌ها را نمی‌گوید. شانه‌هایش را می‌دهد بالا و لب‌هایش را کج و کوله می‌کند که حوصله‌ش را ندارد که همان معنی وات عه فاکینگ ورک می‌دهد.

دیروز تکیه داده بود به دیوار اتاقم و من را تماشا می‌کرد که برای هدیه‌ی بهترین دوستم از توی سبد کاغذ کادوها، بهترینش را انتخاب می‌کردم برای بسته‌بندی کردن. پرسیدم: «دلت نمی‌خواهد کتاب بخوانی؟!» لب‌هایش را کج و کوله کرد: «ولم کن بابا! حوصله ندارم!» کتاب «خانه به دوش» ژاکلین ویلسون را دادم دستش. گفتم حالا صفحه‌ی اولش را بخوان شاید خوشت بیاید. «خانه به دوش» داستان دختر بچه‌ی کوچکی‌ست که مامان و بابایش طلاق گرفته‌اند و او بین زندگی با پدر و مادرش مانده است و صمیمی‌ترین دوستش یک عروسک خرگوش است. «خانه به دوش» دقیقا داستان زندگی خودش است. دیدم دو صفحه خوانده و وسط مکث‌های طولانی‌اش صدای قهقه‌ش بلند می‌شود. گفت: «مطمئنی من می‌تونم این کتاب رو تموم کنم؟!» گفتم: «آره بابا! کاری نداره که!» و با تردید سرش را تکان داد:‌ »حالا هرچقدر حوصله‌م بکشه می‌خونم!»

یکی از بزرگ‌ترین آرزوهایم؟! بی‌اغراق این است که دوست ده ساله‌ام را هیچ زندگی قشنگی دارد، با کتاب و خواندن آشتی بدهم تا باور کند زندگی به این زشتی و گندی نمی‌ماند و یک روزی همه‌چیز به طرز جادویی و باورنکردنی‌یی تغییر می‌کند.

دل‌دل می‌کنم کتاب را تا ته بخواند و ببینید که شخصیت دختربچه‌ی داستان که خود اوست چطور با زندگی و شرایط جدید کنار می‌آید. کاش از خواندن کتاب خسته نشود. کاش... کاش...